نگاهی به نمایش باباآدم

ساخت وبلاگ

 

جنگ اسپاگتی

  بابا آدم داستان سه خانواده ایرانی است که برای برگرداندن اعضای خانواده خود که هر کدام به دلایلی به سازمان مجاهدین خلق پیوسته اند، روبروی کمپ اشرف که مقر سازمان است، تجمع کرده اند. سازمان برای مقابله با آنها بلندگوهای بزرگی را جلوی دیوار مقر نصب کرده تا با پخش ترانه های مبتذل از هرگونه ارتباط بین اعضای سازمان و  خانواده های آنها جلوگیری کند. زنی که در واقع جاسوس سازمان است به درون خانواده های ایرانی رخنه می کند و با ریختن طرح دوستی اقدام به فریب دادن و از بین بردن آنها می کند. اما لو می رود و به همراه پسر جوانی که در واقع از افراد زیر دستش در سازمان است، دستگیر و به اقدامات وحشیانه ای که بر علیه هموطنان خود انجام داده، اعتراف می کند. زن اطلاعاتی در باره اعمال خشونت آمیز اعضا و فرماندهان سازمان و همچنین قبرستان مروارید می دهد که در آن سازمان کشته شدگان خود اعم از طرفداران و خائنین به اهداف سازمان را، در آنجا دفن کرده است: کشته شدگان سازمان با عنوان مجاهد شهید و بقیه به عنوان آرامگاه و بدون عنوان. بابا آدم بعد از فروپاشی سازمان و تخلیه کمپ اشرف به قبرستان مروارید می رود و بعد از جستجوی فراوان قبر پسرش را پیدا می کند. پسر بابا آدم زیر شکنجه افراد سازمان کشته شده و بر خلاف حرف و شایعات مردم هیچ همکاری با آنها نداشته است.

  مشکل اصلی نمایش بابا آدم که در سالن چهارسوی تئاتر شهر روی صحنه رفته، این است که چه چیز گفتن را به چگونه گفتن ارجحیت داده است. این موضوع در کنار اتخاذ رویکرد ایدئولوژیک برای بیان قصه، موجب گشته بابا آدم به آثار نمایشی ابتدای انقلاب که در آن شعارهای گل درشت عقیدتی داده می شد، تبدیل شود. حال و هوای داستان و فضای انتخاب شده هم بر این نکته بیشتر صحه گذاشته است. در آثاری از این دست، آن چیزی که مد نظر نویسنده و کارگردان به عنوان پیام است (که اغلب هم به تماشاگر به صورت مستقیم دیکته می شود) ارجحیت پیدا می کند و روش ها و تکنیک های چگونه گفتن فراموش و یا از روی عمد حذف می شوند. بابا آدم برای جبران چنین ضعفی داستان را در لایه های احساسی تعریف می کند و حالا دیگر طرف حساب نمایش احساس تماشاگر است نه عقل و منطق ش. برای همین به عمق و لایه های زیرین داستان راه پیدا نمی کند و به نمایشی با داستانی خطی با کمترین افت و خیز دراماتیک تبدیل می شود. نمایش برای اینکه به پارامترهای دراماتیک ورود پیدا کند، به ناچار تلاطمی در ارکان خود ایجاد می کند و با پیش کشیدن ماجرای جاسوسی دختر و پسر جوانی که در تار و پود سازمان مجاهدین حل شده اند، حرکتی هر چند کوچک پیدا می کند. اما کمی جلوتر دوباره از حرکت باز می ماند. اما چرا برای باباآدم این اتفاق می افتد؟

  نمایش مکانی بکر و به قول سینمایی ها لوکیشن تازه ای را برای صحنه رخداد ماجراهای خود انتخاب می کند. مکان مقابل پادگان اشرف، محل استقرار چریک های سازمان مجاهدین خلق است که از گروهک های مخالف نظام و واقع در کشور عراق می باشد. چند خانواده برای دیدار عزیزان شان به کنار پادگان آمده اند اما با سر و صدای بلندگوهای بزرگ بوقی پادگان مواجه می شوند. سر و صدایی که قرار است فریاد مظلومیت مادران و پدرانی را که سال ها و به نا حق دور از عزیزان شان هستند را در نطفه خفه کند. اینجا مکانی است که همه گریختگان و به بن بست رسیدگان سیاسی و کج روندگان عرصه آزادی به آن پناه آورده اند. نویسنده و کارگردان سه خانواده را برای این منظور انتخاب کرده و روی صحنه به آنها جان بخشیده است. خانواده محوری نمایش خانواده بابا آدم است که 12 سال است پسرشان به کمپ اشرف پناه آورده و حالا پدر و مادر برای بازگرداندن پسر به اینجا آمده اند. حسینعلی نفر دوم است که زنش 25 سال پیش شوهر و دو فرزندش را رها کرده و به کمپ اشرف رفته است و حالا او برای بازگرداندنش به اینجا آمده با یک دنیا امید و آرزو برای دیدن مادر بچه هایی که مشخص نیست چرا و به دلیلی ترک دیار کرده است؟ برادر و مادری پیر هم خانواده سوم هستند که آنها هم دغدغه بازگشت پسرشان را دارند. همه آنها یک خواسته بیشتر ندارند: بازگشت عزیزانشان به خانه یا به تعبیر نمایش، آزادی آنها از چنگال سازمان دیوصفت مجاهدین خلق. شعار گل درشتی که در طول نمایش بارها و بارها درباره این سازمان به اشکال مختلف داده می شود و در همه آنها اعضای سازمان افرادی به غایت وحشی روایت می شوند که حتی به زهدان زن هایشان هم رحم نمی کنند. در مقابل افراد این سمت دیوار آدم هایی مظلوم هستند که ظلم دیده اند و رنج کشیده اند. نمایش هیچ توضیحی در باره خوبی ها و بدی هایی که برای آدم ها ترسیم کرده نمی دهد و همه را در دسته های سفید و سیاه دسته بندی می کند. یک طرف پاک و نجیب بدون آلودگی و طرف دیگر بی رحم و خشن و خونخوار. در میان آدم های نمایش کمتر شخصی یافت می شود که دارای طیف هایی از رنگ خاکستری باشد. اینجا سوالی در ذهن مطرح می شود: اگر اعضای این سازمان این همه دد صفت و ظالم هستند پس چه جذابیت هایی باعث شده افراد به سازمان بپیوندند؟ مگر نه این است که آنها با پای خودشان رفته اند؟ زن حسینعلی چه چیز در سازمان مجاهدین دید که همسر خود (که بعد از ربع قرن هنوز به همسرش وفادار است و حتی در همین راه هم به دست چریک های فدایی خلق کشته می شود) را با دو فرزند کوچکش رها کرد؟ اگر عقیده و ایدئولوژی سازمان هیچ جذابیتی نداشته، پس پیوستن این همه آدم با چه انگیزه ای صورت گرفته است؟ می توان حدس زد بخشی به خاطر مسائلی از قبیل دشمنی های بی مورد و بدون دلیل و بخشی دیگر هم به خاطر خلاف های کوچک و بزرگی است که در داخل کشور مرتکب شده اند و در نتیجه تحت تعقیب دستگاه های امنیتی و انتظامی هستند، تن به عضویت سازمان داده اند. اما تعدادی هم در باره عقیده سازمان تحقیق کرده و با آگاهی آن را انتخاب کردند. هر چند ممکن است انتخاب شان اشتباه باشد. نمایش اما فقط اطلاعاتی در باره افکار و عقاید شیطانی سازمان می دهد و اینکه هیچ رحمی در قاموس شان نمی گنجد. با چنین نشانه هایی است که می گویم نمایش به آثار اوائل انقلاب نزدیک شده، هم در ساختار و هم در مضمون. آثاری با مضامین تند انقلابی بدون کمترین ظرافت در ساختار و به کار بردن عوامل دارماتیک با سر دادن شعار و مضامینی همچون ظلم ستیزی و وحشیانه جلوه دادن دشمن.

  نمایش از عدم وجود ساختار دراماتیک، که لازمه یک اثر نمایشی است، رنج می برد. نویسنده بار اصلی روایت را بر دوش قصه می اندازد. قصه ای که تحمل ماجراهای نمایش را به دلیل عدم هماهنگی در شبکه استلالی ندارد. خرده پیرنگ ها توان همراهی پیرنگ اصلی را ندارند چرا که در راستا و هماهنگ با آن نیستند. نمایش مقدمه ای طولانی دارد که افراد در فواصل آن به تماشاگر معرفی می شوند. در نتیجه حادثه محرک دیر شروع می شود: ورود زن جاسوس سازمان که با از بین بردن انسان های بی گناه می خواهد اهداف سازمان را تحقق بخشد. پسر که از زوجی سازمانی متولد شده و به قول خودش تمام و کمال در ایدئولوژی آن حل شده، علی رغم تهدیدها به هیچ عنوان از مواضع خود بر نمی گردد و در نمایش به عنوان قربانی سیاست های سازمان معرفی می شود و از انگیزه های شخصی اش هیچ چیزی عنوان نمی شود. او والدین ش را در یک عملیات نظامی از دست داده است، اما هنوز هم شش دانگ سنگ سازمان را به سینه می زند. زن که در نمایش فرمانده پسر معرفی می شود، بعد از اسارت 180 درجه تغییر ماهیت داده و از زیبایی های زندگی در فضای آزاد و بیرون از کمپ برای پسر می گوید. هنگام دستگیری چه چیز زن به خطر می افتد که همه زندگی خود در کمپ را روی صحنه بالا می آورد؟ مگر نه این است که او چریکی وفادار به سازمان است و می بایست تا آخر و لحظه مرگ هیچ اطلاعاتی از سازمان بروز ندهد. مگر خیلی از چریک ها در هنگام اسارت همین طور عمل نکردن؟ سازمان افراد وفادار را به پست های بالا ارتقا می دهد و اگر او آزمون های وفاداری را انجام نداده، پس چطور به این مقام دست پیدا کرده است؟  سرنوشت پسر پس از دستگیری معلوم است: تحت شدید ترین شکنجه ها قرار خواهد گرفت تا اعتراف کند. برای همین اصرار زن برای تحویل پسر به صلیب سرخ قابل درک است. اعترافات زن خشم افراد را به دنبال دارد چرا که حاوی اطلاعاتی در باره خشونت ها و وحشی گری های سازمان در خصوص عزیزان و نزدیکان افراد نمایش است. در این بخش زن حرف هایی در باره سازمان می زند و آن را سازمانی مخوف با مدیریتی وحشتناک توصیف می کند. از جمله برداشتن رحم زنان و عواقبی که این موضوع برای زنان به همراه دارد. اطلاعات این بخش بدون مدیریت و به صورت فله ای و بدون کمترین ظرافتی به تماشاگر داده می شود. موضوع مهمی که در این قسمت باید توسط نویسنده مورد توجه قرار گیرد مدیریت اطلاعات است. به این معنی که اطلاعاتی که به تماشاگر ارائه می شود باید به شکل قطره چکانی و در فواصل داستان داده شود. مهمترین نکته هم در انتهای نمایش بیان شود تا به اندازه کافی ایجاد جذابیت کند و در نتیجه تماشاگر تا انتها با نمایش همراه شود. تا نیمه نمایش به معرفی شخصیت ها و شروع داستان می گذرد. بعد از شروع هم نمایش دست خود را به یکباره رو می کند و هر چه در چنته دارد روی دایره می ریزد. حادثه محرک دیر اتفاق می افتد و وقتی هم که شروع می شود زود تمام می شود. همین باعث می شود مفاهیم مد نظر نویسنده و کارگردان در روی صحنه شکل نگیرد و بالافاصله پس از شکل گیری از بین برود. پایان نمایش هم که از مهمترین قسمت های هر نمایشی است در اینجا شکل درست و مناسب خود را پیدا نمی کند و در اصل پایان نمایش پایان منطقی سیر حوادث آن نیست.

  موقعیت و شخصیت ها در باباآدم به شدت تحت تاثیر همان نگاه ایدئولوژیکی است که نویسنده و کارگردان برای خود برگزیده است. قصه خوب آغاز می شود اما به همان خوبی ادامه پیدا نمی کند. معرفی خانواده ها هر چند امری است اجتناب ناپذیر اما به دلیل طولانی بودنش شیرینی درست بودن را از بین می برد. اگر به این بخش کمتر پرداخته می شد و زمان کمتری در نمایش اشغال می کرد، پیرنگ نمایش چابک تر و بهتر پیش می رفت. از طرفی به علت نداشتن دلیل منطقی در ایجاد رویدادهای نمایش، رویدادها تصادفی به نظر می رسد تا سیر منطقی حوادث داستان. همین موضوع باعث شده از کنش مندی قصه و آدم های نمایش کاسته شود. مثل دستگیری زن و جوان گروهکی. به یکباره آنها به صحنه پرتاب می شوند و این موضوع مطرح می شود آنها جاسوسانی هستند که اسیر شدند. زنی با آن سابقه چریکی که توانسته در سری از سرها در آورد و فرماندهی گروهی از چریک ها را به عهده بگیرد، و آن حد از دلداگی به سازمان ( که اگر جانش برود عقیده اش نمی رود) چگونه اسیر می شود؟ نمایش در این خصوص هیچ اطلاعاتی نمی دهد. زن و پسر به یکباره بر روی زمین نمایش می افتند با دستانی بسته و نقل این جمله که اینها خیلی ها را کشتند و قصد دارند بقیه را هم نابود کنند. موضوعی که قصه نماش را به ضد قصه تبدیل می کند تا جایی که صحنه آخر به قدر انتزاعی از آب در می آید که انگار پایان این داستان نیست و از جای دیگری آمده است.

  بابا آدم شخصیت اصلی نمایش در هیچ کجای نمایش کارکرد قهرمان را پیدا نمی کند. حتی به مرزهایش هم نزدیک نمی شود. او کسی نیست که باعث اتفاق های نمایشی شود. باباآدم تنها در آنها شرکت می کند آن هم به اندازه کافی تاثیرگذار نیست. شخصیت همزادش هم که روی داربست ها نشسته و دانه دانه آنها را باز می کند، کارکرد نمایشی خود را پیدا نمی کند و بیشتر به سایه ای می ماند از باباآدم تا جایی که حذف کردن و کنار گذاشتن ش نه تنها مشکلی پیش نمی آورد بلکه باعث سریع تر شدن حرکت پیرنگ نمایش هم می شود. او همان تفنگ معروف چخوف است که تیری از آن شلیک نمی شود. شخصیت های نمایش همگی فرعی هستند و شخصیت اصلی در آن وجود ندارد. در نتیجه شخص مقابل یا ضد قهرمان هم در آن وجود ندارد بر همین اساس درگیری هم وجود خارجی ندارد. نمایش همه اینها را کنار می گذارد اما جایگزینی هم برایشان ندارد. برای همین بیشتر به ملغمه ای از حوادث بی ربط و آدم های اضافه تبدیل می شود. آدم هایی که سایه آدم های خوب و بد هستند و از خود هیچ نشانی ندارند. نمایش همچنین به توسعه تدریجی  روایت داستانی در ارتباط با موقعیت ها و کنش اشخاص توجه نمی کند و برای همین هر کدام از موقعیت ها به جزیره ای کوچک و تنها تبدیل می شوند که کاربرد نهایی خود را در درام پیدا نمی کنند. آدم های نمایش همگی به شدت تک بعدی و تیپ هستند برای همین خلقیات و عادات مختلف و متفاوت ندارند. باباآدم پدری دلشکسته است که سال ها در انتظار دیدار پسرش بوده است. به غیر از این از او چیز دیگری در صحنه دیده و مشاهده نمی شود و این برای خلق یک شخصیت نمایشی کافی نیست. بابا آدم در باره جنگ است جنگ بین خیر و شر که در آن خیر خیلی خیر است و شر خیلی شر. جنگی که واقعیتی قلب شده دارد. نوع خاصی از جنگ است. جنگ اسپاگتی.

  بابا آدم در کارنامه لیلی عاج گام بلندی به جلو به حساب نمی آید. به نظر می رسد نویسنده و کارگردان بابا آدم در خلق آثار موسوم به دفاع مقدس مغلوب وجه سفارشی شده و از خلق اثری شاخص بازمانده است.  بابا آدم در کنار نمایش کجایی ابراهیم از جمله تلاش های او برای خلق آثاری در زمینه دفاع مقدس است که نتوانسته حق مطلب را به این گونه نمایشی ادا کند. از لیلی عاج آثار شاخصی در زمینه های اجتماعی از جمله قند خون و کمیته نان دیده ایم. به نظر می رسد اگر در همین زمینه که آشنایی بیشتر و تسلط بهتری دارد فعالیت نماید، می تواند مانند قبل آثار تاثیرگذاری را خلق و ابداع نماید. بابا آدم دفاع خوبی از بخشی از تاریخ ملتهب کشور نیست.     

 

 

        

نقد نمایش سلول...
ما را در سایت نقد نمایش سلول دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : saeedmohebi بازدید : 68 تاريخ : دوشنبه 10 بهمن 1401 ساعت: 15:12