من،سينما عصر جديد،هوشنگ كاوه و مارچلو ماستروياني

ساخت وبلاگ

 

من،سينما عصر جديد،هوشنگ كاوه و مارچلو ماستروياني

 

  براي من سينما،با سينما عصر جديد در دهه شصت آغاز مي شود.جايي كه بهترين فيلم هاي خارجي روز را در آن جا  ديدم:مردي كه به زانو در آمد از داميانو دامياني،عابر پياده از ماكسيميليان شل،ايثار از آندري تاركفسكي،كائوس از برادران تاوياني،گام معلق لك لك از تئو آنگلو پولوس،آثار پاراجانف و خيلي فيلم هاي با ارزش ديگر سينما.اينكه اسامي فيلم ها و كارگردان ها به اين شفافي در ذهنم مانده يك جور معجزه است چون اصولا"من آدم كم حافظه اي هستم.آن زمان مثل حالا اكران فيلم هاي خارجي در سالن هاي سينما ممنوع نبود و در اين ميان مديران سينما از جمله مرحوم"هوشنگ كاوه"مدير سينما عصر جديد،علاقه زيادي به اكران فيلم هاي خوب و ارزشمند خارجي در سينمايش داشت.در خاطرات دوستان قديمي،سينما بهمن(كاپري)در روزگاران ماضي،فيلم هاي خاص را اكران مي كرد كه بعدها اين وظيفه بنا بر قانون نا نوشته اي،به عهده سينما عصر جديد گذاشته شد.ساختمان سينما عصر جديد ساختماني قديمي است كه معماري ساده اي دارد: سردري سيماني با درهاي شيشه اي داخلي و درهاي ميله اي بيروني كه در زمان هايي مانند موشك باران تهران با گوني هاي شن پوشيده مي شد.در اين زمان بر خلاف امروز آخرين سانس سينما ساعت سه و حداكثر چهار بعد از ظهر بود.سينما بايد هنگام غروب بسته مي شد و مردم به خانه هايشان مي رفتند چرا كه ممكن بود موشك به سينما بخورد و در آن واحد ده ها نفر را به شهادت برساند.

  كاوه فيلم هايي را انتخاب مي كرد كه همگي از آثار با ارزش سينما بود.براي همين هيچ وقت در سينما عصر جديد فيلم بد اكران نمي شد.همين موضوع باعث شده بود مردم فيلم هاي مورد علاقه اشان را در سينما عصر جديد تماشا كنند،هر چند ممكن بود همان فيلم در سينمايي نزديك خانه و يا محل كارشان اكران شده باشد.بعضي مواقع كه براي ديدن فيلم به سينما مي رفتم،تماشاگراني را مي ديدم كه پوشش و رنگ پوست متفاوتي نسبت به جماعت شهرنشين داشتند.وقتي از سر كنجكاوي با آنها هم صحبت مي شدم،متوجه مي شدم كه صبح از استان هاي جنوبي به تهران آمده اند تا فيلمي در سينما عصر جديد ببينند و همان شب هم به شهر و ديار شان برگردند.موضوعي كه براي نسل امروز كه درگير فضاهاي مجازي و اينترنت است،قابل فهم نيست.مگر مي شود يك نفر از استاني در جنوب كشور به تهران بيايد آن هم فقط براي ديدن يك فيلم؟    

  توجه مرحوم كاوه،فقط به سينما و فيلم هايش نبود.بر روي تماشاگران هم حساسيت نشان مي داد.يك روز كه براي ديدن فيلمي به سينما رفته بودم،پسر و دختر جواني را ديدم كه بر روي يكي از سكوهاي سينما نشسته بودند.دست پسر دور گردن دختر حلقه شده بود و هر دو در حالي كه صورت هايشان بيش از حد به هم نزديك بود،مشغول نجوا كردن بودند.چيزي شبيه نجواهاي عاشقانه شايد.صحنه اي كه ديدنش در دهه شصت غير عادي بود.كاوه از دور آنها را ديد.كمي نگاه شان كرد و بعد به دفترش كه در انتهاي سالن بود،رفت.با يك تكه كاغذ برگشت و كاغذ را به پسر داد و رفت.پسر كاغذ را خواند،دستش را از دور گردن دختر جدا كرد و تا آخر فيلم فاصله مناسب را با طرف مقابل رعايت كرد.

  دوران برگزاري جشنواره اما زمان شادي وصف ناشدني ما بود.من و چند تا از دوستان مدرسه مشتري پر و پا قرص سينما عصر جديد در ايام جشنواره فيلم فجر بوديم.هر روز با هزار زور و زحمت از مادرم پول تو جيبي اضافه تري مي گرفتم.براي توجيه آن هم هر دفعه دروغي سر هم مي كردم:يك روز كلاس تقويتي.يك روز اردو.يك روز...زنگ تفريح،كتاب ها را زير پيراهن و كاپشن جاسازي مي كرديم و از ديوار مدرسه بالا مي رفتيم و تا فراش مدرسه با آن شكم گنده اش بتواند ما را از ديوار پايين بكشد و تحويل ناظم بدهد،خودمان را به خيابان اصلي رسانده بوديم.با اتوبوس خط جليلي –انقلاب تا ميدان انقلاب مي رفتيم و از آنجا با خط ميدان انقلاب-ميدان سپاه جلوي سينما عصر جديد پياده مي شديم و بليط مي گرفتيم و داخل مي شديم.يك سال(دقيق يادم نيست چه سالي بود)وقتي با ذوق و شوق به در سالن رسيديم،سينما را تعطيل ديديم.اولين روز جشنواره و سينما تعطيل؟از تعجب داشتيم شاخ در مي آورديم.حتي چراغ هاي سينما هم خاموش بود.يكي از متصديان سينما كه مرا خوب مي شناخت و مي دانست از مشتريان پر و پا قرص سينما و جشنواره هستم جلوي در سينما ايستاده بود.جلو رفتم و  علت را پرسيدم.گفت:آقاي كاوه گفته داربست ها را بردارند.و به داربست هايي كه جلوي سينما براي كنترل جمعيت بسته شده بود،اشاره كرد.گويا معاونت سينمايي(سازمان سينمايي فعلي)جلوي همه سينما ها داربست مي بست كه بتواند جلوي هجوم تماشاگران را در سانس هاي شلوغ بگيرد.كاوه زنگ زده بود و گفته بود كه تماشاگران سينما انسان هستند و تا داربست ها را برنداريد اجازه پخش فيلم هاي جشنواره را نمي دهد.وقتي داشتيم از سالن سينما بعد از ديدن اولين فيلم در اولين روز جشنواره خارج مي شديم،كارگران در حال جمع كردن داربست ها بودند.

  يكي از جالب ترين خاطرات من از سينما عصر جديد هنگام پخش يك فيلم روسي بود كه الان اسمش يادم نيست(همان مشكل كم حافظه گي كه اشاره كردم).دوران پذيرش قطعنامه و مشهور به زمان نه جنگ نه صلح بود و فيلم در ستايش صلح بود.از قبل در محافل و مجلات سينمايي و هنري بحث ها و نقدهايي از فيلم چاپ شده بود و براي همين اشتياق ديدنش در دل همه شعله ور بود.مي دانستم كه ديدن فيلم كار آساني نيست و بسياري براي ديدنش جلوي سينما صف خواهند كشيد.فيلم ساعت 2 بعداز ظهر روز جمعه بلافاصله بعد از اتمام نماز جمعه اكران مي شد.سجاده و مهر نمازم را برداشتم و جلوي گيشه سينما پهن كردم.مطمئن بودم اولين نفري هستم كه بليط مي خرم و وارد سينما مي شوم.نماز كه تمام شد،سجاده را جمع كردم و همانجا كنار گيشه براي خريد بليط ايستادم.حالا اولين نفر صف بودم.به پشت سرم كه نگاه كردم تا چشم كار مي كرد زن و مرد بود كه در صف خريد بليط ايستاده بودند.تعجب كردم.اينهمه زن و مرد يك مرتبه از كجا پيدايشان شد؟بليط را خريدم و همانجا پشت در شيشه اي ايستادم تا در باز شود.مردم زيادي پشت در بودند و هر لحظه فشار جمعيت براي ورود به سينما بيشتر مي شد.پياده رو مملو از مردمي بودند كه مثل من آمده بودند تا فيلم را ببينند.به نظرم هزار نفر مي شدند.شايد هم بيشتر.ساعت نزديك دو بود و تا دقايقي ديگر فيلم بايد شروع مي شد.اما درهاي سالن همچنان بسته بود.پيش خودم فكر كردم سابقه ندارد فيلمي در سينما عصر جديد با تاخير اكران شود.چند دقيقه به ساعت دو مانده بود كه كاوه پشت در شيشه اي آمد و جمعيت را خوب برانداز كرد.همه منتظر بوديم كه ببينيم چگونه مي خواهد راس ساعت فيلم را شروع كند در حالي كه زمان پخش فيلم است و هنوز هيچ كاري صورت نگرفته است.كاوه متصديان سالن را صدا كرد و گفت درهاي ورودي سالن را باز كنند.متصديان سالن درهاي سالن ها را باز كردند.بعد دستور داد درهاي ورودي سينما را هم باز كنند و خودشان كناري بايستند.يكي از متصديان گفت:پس بليط ها رو چه جوري كنترل كنيم؟كاوه گفت:نمي خواد كنترل كنيد.فقط داخل سالن باشيد تا كساني روي صندلي بشينند كه بليط دارند.درهاي شيشه اي باز شدند و تماشاگران در عرض چند دقيقه وارد سالن شدند.سالن شماره يك پر از تماشاگر بود.روي زمين جا براي ايستادن نبود چه برسد براي نشستن.بر خلاف تصورم فيلم سر ساعت شروع شد.سالن غرق سكوت بود.وقتي حلقه اول تمام شد،آن را به آپارتخانه سالن شماره دو بردند تا فيلم براي كساني كه در آنجا منتظر پخش فيلم بودند،پخش شود.ابتكاري كه تنها از مردي مثل كاوه بر مي آمد.فيلم كه تمام شد هيجان تماشاگران هم خوابيد.همه آرام از سينما خارج شديم.كاوه كنار در خروجي ايستاده بود و به تماشاگران نگاه مي كرد.كسي چيزي نمي گفت اما چشم هاي تماشاگران پر از حس تشكر و چشمان كاوه پر از حس قدرداني بود.

  يكي ديگر از خاطرات جالب من هنگام تماشاي فيلم گام معلق لك لك ساخته فيلمساز يوناني تئو آنگلوپولوس است.در اين فيلم مارچلو ماستروياني در نقش يك سياستمدار سالخورده بازي مي كند.سالن انتظار پر از آدم هايي بود كه آمده بودند تا فيلم را ببينند.در ميان تماشاگران مرد قد بلندي بود كه ظاهر آراسته اي داشت.صورتش را  اصلاح كرده بود و كت و شلوار شيك و تميزي پوشيده بود و دستمال گردني هم به دور گردنش بسته بود.با حرارت تمام با چند تا از تماشاگران در حال گفت و گو بود.زنگ ورود به سالن به صدا در آمد و همگي وارد سالن شدند.تازه صندلي ام را پيدا كرده بودم و نشسته بودم كه همان مرد خوش پوش آمد و روي صندلي كناري نشست.بوي ادكلنش تيز بود و بيني ام را تحريك مي كرد.كم مانده بود عطسه كنم اما با هر ترفندي كه بود خودم را نگه داشتم.

-توي اين فيلم مارچلو ماستروياني بازي مي كنه.

نگاهش كردم.مخاطب خاصي نداشت.انگار با خودش حرف مي زد.

-خيلي بازيگر خوبيه.

دوباره نگاهش كردم.مستقيم به پرده سفيد سينما نگاه مي كرد.

-خوش تيپ.آقا.

فيلم شروع شد.اميدوار بودم با شروع فيلم حرف زدن را قطع كند و ساكت شود.اما انگار اشتباه مي كردم.صداي ذهنش بود كه به قول امروزي ها بلند بلند بيان مي شد.

-ميون هنرپيشه هاي زن دنيا كلي خاطرخواه داره.

هر وقت چهره كلوز آپ مارچلو بر روي پرده سينما ظاهر مي شد،صدايش بالا مي رفت:

-مارچلو آقاست.اين ادكلن كه من زدم هميشه مارچلو مي زنه.

طوري از او تعريف مي كرد كه انگار صد سال است با هم دوست هستند.صداي هيس هيس چند نفر در سالن در آمد اما افاقه نكرد.مرد همچنان حرف مي زد.

-خدايي هيكلش رو ببينيد؟ورزشكاره.كلي رو بدنش كار كرده.

فيلم به نيمه رسيده بود اما مرد از تعريف و تمجيد مارچلو دست بر نمي داشت.از علاقه مارچلو به اسپاگتي و پيتزا گفت تا برند هاي لباس و ماشين هايي كه سوار مي شود.دنبال صندلي ديگري بودم تا از دست توضيحاتش خلاص شوم.اما جاي خالي در سينما وجود نداشت.آخر هاي فيلم شده بود و ديگر چاره اي نبود جز اينكه با توضيحات مرد فيلم را تمام كنيم.در انتهاي فيلم مارچلو ماستروياني كشته شد.ناگهان همه سينما در سكوتي بهت آور غرق شد.صدا از كسي در نمي آمد.كمتر فيلمي ديده بودم كه در آن قهرمان فيلم بميرد.همه به پرده سينما چشم دوخته بوديم كه ناگهان صدايي سكوت سالن را شكست.

-مارچلو را كشتن...آقا مارچلو رو كشتن...

مرد به اطراف نگاه مي كرد و از همه كمك مي خواست.انگار مارچلو همين الان روي زمين افتاده و در حال مرگ است.تيتراژ فيلم و به دنبالش چراغ هاي سالن روشن شد.تماشاگران به آرامي سالن را ترك كردند در حالي كه تعجب را مي شد از چشم هايشان فهميد.برخلاف فيلم هاي ديگر كه صداي صندلي وقت رفتن تماشاگران سالن را پر مي كرد،اين بار همه چيز در سكوت برگزار شد.همان طور كه به درهاي خروجي نزديك مي شدم،برگشتم و به مرد نگاه كردم.روي صندلي اش نشسته بود و با بهت به پرده سينما نگاه مي كرد.صدايش از آن فاصله به وضوح به گوش مي رسيد.

-مارچلو رو كشتن...نامردا مارچلو رو كشتن.

مردمي كه از كنارش رد مي شدند با تعجب نگاهش مي كردند.از سالن خارج شدم و به طرف ايستگاه اتوبوس رفتم و سوار شدم.وقتي از كنار سينما رد مي شدم،همان مرد را ديدم كه كنار در خروجي سينما ايستاده بود و مدام زير لب مي گويد:مارچلو رو كشتن...نامردا مارچلو رو كشتن. 

         

 

 

نقد نمایش سلول...
ما را در سایت نقد نمایش سلول دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : saeedmohebi بازدید : 213 تاريخ : يکشنبه 12 اسفند 1397 ساعت: 14:22