نگاهي به نمايش بازي بي پايان

ساخت وبلاگ

نگاهي به نمايش بازي بي پايان

بازي تابلوي آخر

 

در اولين تجربه كارگرداني"اردلان شجاع كاوه"تأثیرپذیریِ اش از آثار كلاسيك با همان ساختار و سبك وسياق به خوبي مشهود است.داستان نمايش درباره مردي به نام فرخ است كه بعد از مرگ همسرش و براي انجام امورات روزمره اش پرستاري را استخدام مي كند.غافل از اينكه با اين زن مسائل و مشكلات بسياري خواهد داشت.نمايش با تصاويري از درختان عريان،خانه هاي ويران،افرادي با صورت هاي نامشخص و گنجه هايي پر از كتاب هاي خاك گرفته و كهنه كه بر روي پرده انتهايي پخش مي شود،آغاز مي گردد.شروعي كه از همان ابتداي نمايش فضاي كار را براي تماشاگر معلوم و مشخص مي كند.پرستار زن وارد خانه مي شود و با برخورد تند و خشن مرد كه نظامي بازنشسته است روبرو مي شود.پارس سگي در بيرون خانه،اولين تهديدي است كه زن در مواجهه با فضاي جديد با آن روبرو مي شود.مرد نظامي شخصيتي منضبط و عصبي دارد با اصطلاحات و دايره واژگاني ويژه كه زن را به چشم گماشته خود تصور مي كند.افكار و عقايد ضد زن، پيرمرد نمايش را تا موجودي تك بعدي پيش مي برد كه در باره جنس مخالف،قضاوتي ناعادلانه دارد.فرخ گذشته اي تلخ و نا بسامان داشته و زنش پريوش حالا ديگر زنده نيست و خاطراتش در ذهن بيمار وي مرور مي شود.خاطرات و گفتاري كه پرستار هيچ از آن نمي داند و حتي وقتي پيرمرد در ذهنش با زن درگذشته اش اختلاط مي كند،ترس از مردي كه هذيان مي گويد مثل خوره به جانش مي افتد.

   مسئله اصلي نمايش تنهايي است.هم مرد و هم زن هر دو در اين موضوع مشترك هستند.مرد براي فرار از اين مخمصه پرستار مي گيرد و زن در خانه اي با هم خانه خود زندگي مي كند.اما احساس تنهايي هر دو را به يك اندازه آزار مي دهد.حتي بازي چرا و براي اينكه كه در نمايش بين آن دو انجام مي شود هم كمكي به كاهش بار تنهايي اشان نمي كند.پرستار،زن مستقلي است كه براي زنده ماندن و ادامه حياط خود سخت مي كوشد.پيرمرد اما انسان سلطه جويي است كه تمام سعي و تلاشش را مي كند تا انسان هاي اطراف خود از جمله پرستار را زير سلطه خود ببرد.چرا كه حس سلطه جويي او را غرق مستي مي كند.صحنه نمايش عرصه اين رويارويي مي شود و به مثال رينگ بوكس دو حريف را به جان هم مي اندازد تا مشخص شود در انتها چه كسي پيروز اين ميدان است.غافل از اينكه چنين برخوردي هم از لحاظ منطق دراماتيك و هم از نقطه نظر مناسبات صحنه هيچ حاصلي را به همراه ندارد.مرد به زن لباسي مي دهد تا بپوشد.شايد به هيبتي كه مرد دوست دارد،در آيد اما طبع سركش زن اين تغيير را بر نمي تابد.در ادامه داستان،پرده از رازهاي سر به مهر آن دو برداشته مي شود.مرد زنش را به قتل رسانده و حالا خاطرات او عذابش مي دهد.كند و كاو ذهن پريشان و بيمار مرد او را به ورطه نيستي مي كشاند و براي خلاصي از آن پاي پرستار را به داخل ماجرا مي كشاند.پرستارهم نامزدش را در جنگ از دست داده و همين باعث نزديكي آن دو به هم مي شود.درست به مثابه پلي كه تنهايي آنها را از ميان برمي دارد و باعث مي شود فاصله اشان كم شود.اما نمايش چه در ساحت متن و چه در ساحت اجرا هيچ برنامه مشخص و دقيقي براي اين رويارويي ندارد و براي همين مفاهيم نمايش ابتر مي ماند و هيچ كدام مجال بروز نمي يابد.    

 ميترا(پرستار زن)زني است كه جفت خود را در جنگ از دست داده و حالا قصد دارد مشکلات متعدد مالی و خانوادگی خود را يك تنه حل كند.براي همين به هر كاري دست مي زند از جمله پرستاري از سالمندان.وضعيت بغرنج و شكننده زن در همان نخستين صحنه نمايش و با نمايش رفتار خشن فرخ(پيرمرد)به خوبي روايت مي شود.اتمسفر فلاکت‌باري كه بر سراسر نمايش حاكم است،نشان از جوي مسموم پیرامون شخصیت‌هاي اثر دارد.گويي هاله اي از سايه شوم تقدير،آدم هاي داستان را در بر گرفته و هيچكس توان مقابله با اين نيروي عظيم را ندارند.نمايش دو شخصيت اصلي دارد و قرار است داستاني كه در صحنه روايت مي شود،در باره اين دو باشد.اما حواشي و داستانك هايي كه قرار است در خدمت تنه اصلي نمايش باشد،قدرت حمايت از آن را ندارد و در نتيجه تمركز از اشخاص برداشته شده و حس پراكندگي در اجزاي داستان در سرتاسر نمايش حس مي شود.هر چند هر كدام از آدم هاي نمايش به طبقه خاصي تعلق دارند و رنگ آميزي هاي زندگي فردي و اجتماعي اشان با هم تفاوت هاي زيادي دارد،هر چند در برخي از مسائل و مشكلات ريشه مشترك دارند.با اين وجود نمي توان انكار كرد كه اشخاص نمايش اقشار مختلف جامعه را روايت مي كنند كه علي رغم برتر بودن يا نبودن اشان،پاياني مشترك در زندگي و سرنوشت دارند:فروپاشي زندگي حباب واري كه هر كدام براي خود ساخته اند.

شايد بتوان مهمترين مشكل نمايش را در بخش روايت داستاني و توزيع درست و به موقع اطلاعات دانست.الگوي اين توزيع در اكثر مواقع توانايي ايجاد جاذبه لازم براي كنجكاو كردن تماشاگر به ادامه نمايش را ندارد.به نظر مي رسد هر چند نويسنده و كارگردان به اهميت موضوع پي برده و در برخي مواقع هم سعي خود را مي كنند كه حس ايجاد جذابيت را در طول نمايش بوجود آورند،اما در عمل نتوانسته به شكلي مطلوب چنين توازني را ايجاد كنند.دیالوگ‌هایی که بين پيرمرد و پرستار رد و بدل مي شود،بيش از هر چيز برای رساندن آن‌ها به نقطه برخورد به رشته تحرير در آمده است.به عبارتی در نمايش،تنها ابعادی از زندگی آن‌ دو نمایش داده می‌شود که بيشتر مناسب صحنه هاي درگيري و برخورد است.پایان نمايش بر اساس نوع رابطهٔ آنها ساخته و پرداخته شده است.اما نكته اي كه در اين بخش به آن مي توان اشاره كرد اين است كه شخصیت‌ها تاب و توان حمل بار دراماتیک پایانی نمايش را ندارند.چرا كه آنها از همان ابتداي نمايش توانايي برقراري  توازن در پرداخت و توجه به خطوط داستانی را ندارد.درنتیجه ناگهان عنصری که نقش فرعی دارد،در لحظات پایانی نقشی تعیین‌کننده پيدا مي كند و در نتيجه باعث ضربه خوردن به ديگر اجزا و عناصر نمايش مي شود.

بازي بي پايان مقدمه طولاني دارد و براي همين زمان زیادی صرف مقدمه‌چینی برای رسیدن به لحظه بحران مي كند و همين موضوع باعث مي شود دیرتر از زمان معمول به نقطه بحران برسد.اما بيشتر از مشكل مقدمه چيني،ايراد اصلی به طرح کلی داستان وارد است که بحران را در ابتداي نمايش بيان مي كند و ماجراهاي پس از بحران عجولانه و بدون پشتوانه منطقی اتفاق مي افتد.بازي بي پايان با عدم توازن در پرداخت بخش هاي مختلف در نمايش  روبرو است که باعث شود ارتباط تماشاگر دچار اغتشاش شود.از منظر اجرا اما وضعيت نمايش اندكي بهتر است.به اين معنا كه بازي ها و كارگرداني از متن جلوتر است و بازيگران حداقل با شناخت و تجربه اي كه از مقوله بازي و بازيگري دارند،تا حدودي قدرت جذب تماشاگر را دارند.اولين تجربه كارگرداني اردلان شجاع كاوه كه تا كنون به عنوان بازيگر در عرصه هاي سينما و تئاتر و تلويزيون شناخته شده بود،گام بلندي نيست و در كارنامه هنري اش برگ شاخصي به حساب نمي آيد.هر چند نمي توان به طراحي صحنه نمايش اشاره نكرد و زيبايي هاي آن را در نظر نگرفت.  

 

نقد نمایش سلول...
ما را در سایت نقد نمایش سلول دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : saeedmohebi بازدید : 244 تاريخ : يکشنبه 12 اسفند 1397 ساعت: 14:22